سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ