به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید