مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست