به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید