ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید