ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده