سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند