او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل