او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل