گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟