پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست