گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست