سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را