پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت