ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده