او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد