کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت