او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
یکی بیاید این نخل را تکان بدهد
به ما که مردۀ جهلِ خودیم، جان بدهد
درخت، جلوۀ هموارۀ بهاران بود
اگرچه هر برگش قصۀ زمستان بود
هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد