او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید