او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد