او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم