او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی