او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد