او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد