او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
چشمهها جوشید و جاری گشت دریا در غدیر
باغ عشق و آرزوها شد شکوفا در غدیر
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟