او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
چشمهها جوشید و جاری گشت دریا در غدیر
باغ عشق و آرزوها شد شکوفا در غدیر
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد