سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد