او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود