او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد