او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد