او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد