او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...