روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد