کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد