او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد