او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست