او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را