او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد