غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد