ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد