داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟