گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت