روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود