بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟