تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود