ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی