سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را