آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را