یکی بیاید این نخل را تکان بدهد
به ما که مردۀ جهلِ خودیم، جان بدهد
درخت، جلوۀ هموارۀ بهاران بود
اگرچه هر برگش قصۀ زمستان بود
حیا به گوشۀ آن چشم مست منزل داشت
وفا هزار فضیلت ز دوست در دل داشت
هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد