بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...